سعدی میگفت:
چنان قحطسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
(بوستان، باب اول)
گاهی چنان اوضاع بر ما تنگ میشود، که عشق را فراموش میکنیم. هوشنگ ابتهاج میگوید:
«عشق من و تو؟... آه
این هم حکایتی است.
اما، درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.»
شاعری دیگر اما میگوید اصالت عشق، درست در همین قحطسالیهای دمشقی پدیدار میشود:
«در این قحطسال دمشقی
اگر حرمت عشق را پاس داری
تو را میتوان خواند عاشق
وگرنه به هنگام عیش و فراخی
به آواز هر چنگ و رودی
توان از لب هر مُخَنَّث
ره عاشقی را شنیدن سرودی»
(شفیعی کدکنی)
بگذریم از اینکه این شعر به ادبیات جنسیتزدهای آلوده است و «مخَنّث»[=زنمانند] را تحقیر میکند.
اما منظر دیگری هم هست و آن اینکه از قضا در تنگناها، امکان عشقورزی بیشتر است. شاید به دو جهت. یکی اینکه عشقِ کامیاب، نقشِ پناهگاه و سنگر را در برابر ناملایمات دارد. مولانا میگفت:
آنک جان در روی او خندد چو قند
از ترشرویی خلقش چه گزند
آنک جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او
(مثنوی/دفتر دوم)
جهت دیگر اینکه ما در شرایط بغرنجتر بیشتر به همانندی نوع بشر در آسیبپذیری و ابتلای به رنج واقف میشویم. بسیاری از ما که در شرایط نسبتاً عادی، عشق و غمخواری نداریم، در وقت رنجهای عریانِ فراگیر، درک بهتر و نزدیکتری از همسرشتی و همسرنوشتی انسانها پیدا میکنیم. انگار مشاهدهی رنج و بیپناهی عظیم انسانها، حس نوعدوستی ما را بیدار میکند و به این نکته آگاه میشویم که انسانها به رغم تفاوتهای بسیار که آنها را از یکدیگر متمایز و غالباً دور میکند، در برابر مرگ، تنهایی و سرنوشت، یکه و تنهایند و توجه به این شباهت همگانی میتواند آنها را بیشتر مستعد نوعدوستی و برادری کند. با مشاهدهی رنجها و بیپناهیهای همگانی بیشتر درمییابیم که «اعضای یک پیکریم»:
«در حقیقت، ایمان به این که جهان و انسان مخلوقات کاملی نیستند، ایمانی است که ما را سرشار از مغفرت و رحمت در قبال یکدیگر میسازد. ایمانی است که به ما امکان میدهد تا به جای القابی چون جناب، Sir، Monsieur، Mein Herr، نشانهایی چون همدرد، Soci malorum، compagnon de miseres (شریک رنجها) انتخاب میکنیم. شاید قدری عجیب بنماید اما این ایمانی است که با حقایق هستی همخوانی دارد؛ انسانها را به نور حق گرد هم میآورد، و آنچه را که در پس همهی امور، لازمهی زندگی شرافتمندانه است به یادمان میآورد: تساهل، سعهی صدر، احترام، و عشق به همسایه، احترام و عشقی که همهکس به آن نیاز دارد و بنابراین هر انسان باید بر همنوع خود نیز روا دارد.»(در باب آلام جهان(از کتابِ جهان و تأملات فیلسوف)، آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولییاری، نشر مرکز، ص۱۰۵ و ۱۰۶)
نظرات